زمستون بود و اخونده از شیراز حرکت میکنه بره یاسوج
نزدیکای یاسوج ماشینش خراب میشه یه کامیون سوارش میکنه چند دقیقه که میرن کامیون پنچر میشه!
راننده پیاده میشه لاستیک عوض کنه میبینه خیلی سرده میاد بالا در یه شیشه رو باز میکنه دو قلوب میخوره وپیراهنشو در میاره میره پایین و مشغول میشه!.
اخونده نگاه میکنه میبینه راننده توی برفها داره عرق میکنه و اون توی ماشین با کلی لباس داره میلرزه از راننده میپرسه مگه تو سردت نمیشه ؟
راننده میگه : رازش توی اون شیشه هست که خوردم!
اخونده میگه : مگه چی داخلشه ؟
راننده میگه : عرق!
اخونده میگه : بده منم بخورم از سرما مردم!
راننده میگه : مگه شما نمیگید که پیغمبر خوردنش رو حرام کرده ؟
اخونده میگه : پیغمبر خوردنش رو توی گرمای عربستان حرام کرده نه سرمای یاسوج :))
راننده میگه : رازش توی اون شیشه هست که خوردم!
اخونده میگه : مگه چی داخلشه ؟
راننده میگه : عرق!
اخونده میگه : بده منم بخورم از سرما مردم!
راننده میگه : مگه شما نمیگید که پیغمبر خوردنش رو حرام کرده ؟
اخونده میگه : پیغمبر خوردنش رو توی گرمای عربستان حرام کرده نه سرمای یاسوج :))
*balatarin
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر