۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

حکایت .....؟

**می گویند هارون الرشید از بهلول می خواهد که پندی به او دهد. بهلول می پرسد اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه کرد و مشرف به موت بودی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطشت را کم کند چه می‌دهی؟. هارون گفت صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آب به پول راضی نشد چه می کنی؟ هارون گفت نصف سلطنتم را میدهم.
 بهلول پرسش دیگری را مطرح می کند. می پرسد حال اگر به حبس‌ ادرار گرفتار شدی و نتوانستی رفع حاجت کنی چه می دهی تا از این عذاب نجات یابی؟ هارون الرشید گفت نصف دیگر سلطنتم را.
 بهلول می گوید بنده خدا تو که سلطنت ات به آب و ادراری بند است به چه چیز آن می نازی که این همه ظلم به مردم میکنی؟....

هیچ نظری موجود نیست: