دکتر عباس میلانی در گفتوگو با روز:
عباس میلانی، مورخ واستاد و مدیر برنامه مطالعات ایران در دانشگاه استنفورد، در سالگرد ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، در گفتوگو با "روز" به دلایل وقوع انقلابی میپردازد که به ۲۵۰۰ سال پادشاهی در ایران خاتمه داد. میلانی معتقد است که اشتباهات شاه و دروغهای آیت الله خمینی در کنار پارهای مسائل دیگر در وقوع انقلاب ۱۳۵۷ نقش اساسی داشتند. دکتر عباس میلانی، نویسنده برخی از مهمترین کتاب های تاریخ معاصر ایران مانند "معمای هویدا" و "تجدد و تجددستیزی در ایران" است. میلانی همچنین نویسنده کتاب "شاه" است که به بررسی زندگی خصوصی و سیاسی محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران می پردازد. گفت و گوی "روز" با دکتر عباس میلانی را می خوانید.
آیا تفاهمی بر روی "انقلاب" نامیدن وقایعی که به سرنگونی نظام پادشاهی در ایران و روی کار آمدن جمهوری اسلامی منجر شد وجود دارد؟ بعضا این وقایع با عناوینی مانند "کودتا" هم تعبیر و گفته می شود که عدم حمایت ارتش و غرب، بخصوص آمریکا از شاه منجر به سقوط حکومت پهلوی شد. کدام یک از این تعابیر بیشتر صحت دارد؟
به گمان من بر اساس داده ها و اسناد موجود، هیچ کدام از این تعابیر به طور کامل بیانگر آنچه اتفاق افتاد نیست. در عین حال هر کدام از این تعابیر بخشی از واقعیت را در بر می گیرد. بدون شک بر اساس اسناد موجود می شود گفت که با دخالت مستقیم آمریکا، ارتش تصمیم گرفت که با نیروهای طرفدار آیت الله خمینی کنار بیاید. این در نتیجه مذاکراتی بود که خود آیت الله خمینی در پاریس با آمریکایی ها و طرفدارانش در تهران شامل اعضای جبهه ملی، نهضت آزادی و دیگر مخالفان شاه با سفارت آمریکا داشتند. آنها از اکتبر و نوامبر ۱۹۷۸ به این نتیجه رسیدند که شاه دیگر نمی تواند در ایران بماند و بر همین اساس تصمیم گرفتند ارتش را متقاعد کنند که به نفع شاه کودتا نکند و در خیابان ها نماند.
ولی در عین حال یک حرکت وسیع توده ای هم که به گفته یکی از مورخان حتی از انقلاب اکتبر شوروی هم درصد بیشتری داشت، در جریان بود. اما آیا الزاما باید از آن حرکت توده ای، ولایت فقیه در می آمد؟ اینجا است که باید گفت نه! کودتا بعد از پیروزی مردم توسط روحانیون برای تسخیر قدرت و حذف متحدانشان صورت گرفت.
پس اینکه گفته می شود این جمهوری اسلامی و عملکردش همان چیزی هست که محصول طبیعی انقلاب اسلامی می بود، صحت ندارد؟
آنچه آقای خمینی در پاریس در جلوت به مردم ایران و در خلوت به آمریکایی ها و غربی ها می گفت این بود که حکومت آینده ایران یک حکومت جمهوری متعارف دموکراتیک خواهد بود. همین آقای حبیبی که اخیرا فوت کردند قانون اساسیای که نوشتند، برگرفته و متاثر از قانون اساسی جمهوری پنجم فرانسه بود و در آن یک کلمه درباره انحصار قدرت در دست روحانیون نبود، حاکمیت مردم به رسمیت شناخته شده بود و قرار بود یک حکومت دموکراتیک برخاسته از رای مردم و پاسخگو به رای مردم بر سر کار بیاید. اما وقتی که آقای خمینی به تهران آمد خلف وعده کرد، زیر آن قول و قرارها زد و اول حکومت ولایت فقیه را سر کار آورد و بعدا هم، قبل از فوت، زمینه حاکمیت ولایت مطلقه فقیه را فراهم آورد که هیچ ربطی به خواست های قبل از ۱۹۷۸ به مردم نداشت.
اگر قبل از نوامبر ۱۹۷۸ آقای خمینی می آمد به مردم می گفت ما حکومتی در ایران ایجاد خواهیم کرد که حکومت خدا است و یک نفر در آن حرف آخر را می زند و این حرف باید در همه مسائل فصل الخطاب باشد، حتما ایشان به رهبری و انقلاب به پیروزی نمی رسید.
به نقش آمریکا در مهار ارتش و جلوگیری از کودتا به نفع شاه اشاره کردید. برخی از مورخان و تحلیلگران هم می گویند فشار دولت آمریکا به شاه به بهانه هایی مانند رعایت حقوق بشر بود که به تسریع روند انقلاب منجر شد. این در حالی است که انقلابیون اعم از مسلمان و چپ، دولت وقت آمریکا به ریاست جمهوری کارتر را یکی از اصلی ترین پشتیبانان شاه و حتی از اوامر و عوامل اصلی سرکوب مردم معرفی می کنند. بالاخره نقش آمریکا در آن هنگام چه بود؟
من فکر می کنم هیچ کدام این موارد به طور کامل صحت ندارد. اگر شما به اسناد منتشر شده نگاه کنید، آمریکا قبل و بخصوص پس ازسال ۵۳، تقریبا به طور دائم، گاه در پشت پرده وگاه در پیش پرده به شاه میگوید که باید فضای باز سیاسی ایجاد بکند، با نیروهای طبقه متوسط آشتی و آنها را درگیر مسائل کشور کند. در آستانه روی کار آمدن امینی، فشار اصلی و پشت پرده آمریکا به شاه این بود که باید جبهه ملی روی کار بیاید. اما به غیر از خلیل ملکی بقیه اعضای جبهه ملی نپذیرفتند که یا با امینی دولت ائتلافی تشکیل بدهند یا خودشان دولت را به دست بگیرند.
تنها دورانی که آمریکاییها به شاه فشار نمیآوردند و به او هشدار نمیدادند که اگر فضا را باز نکند و قدرت را با طبقه متوسط تقسیم نکند آن را از دست خواهد داد، دوران نیکسون است. در آن دوران به دلایل متعدد آمریکا این فشار را کم کرد اما در بقیه ادوار، حتی در دوران آیزنهاور یعنی مثلا ۱۹۵۸ آمریکاییها پیش بینی میکنند که انقلاب در ایران غیر قابل اجتناب است. من این موارد را با اسناد خود آمریکاییها در کتاب "شاه" نوشتهام. آنها میگویند اگر شاه تغییر اساسی و فضای باز ایجاد نکند سرنگون میشود. کما اینکه در ۱۹۵۸ آمریکایی ها از کودتای تیمسار قرنی که بعدا اولین رئیس ستاد ارتش آقای خمینی شد، عملا حمایت کردند. او می خواست کودتا کند، امینی را نخست وزیر و خودش را وزیر کشور کند و شاه در عمل به یک شاه مشروطه تبدیل بشود.
اینکه آمریکایی ها فقط مدافع سرکوب بودند حرف هایی است که حزب توده و پس از آن طرفداران نیروهای چپ و بعد از انقلاب هم خمینی و طرفدارانش بیان می کنند و واقعا بر پایه اسناد نیست.
درست است که ساواک با کمک آمریکا، انگلیس و اسرائیل ایجاد شد و بازجویانش را اینها آموزش می دادند اما در عین حال در پشت پرده به شاه می گفتند این راهی که تو می روی به انقلاب خواهد انجامید.
در مورد نکته دوم من فکر می کنم شکی نیست که تاکید کارتر بر رعایت حقوق بشر کمک کرد نیروهایی که یا سرکوب شده بودند یا حاشیه نشین و مرعوب، به تدریج وارد معرکه شوند و شروع کردند به نامه نوشتن. آقای حاج سیدجوادی، بختیار، صدیقی و دیگران. کم کم جرقه های اول زده شد. اما به گمان من آنچه به انقلاب انجامید، صحبت های کارتر نبود. نارضایتی طبقه تکنوکرات و متوسط و بعد طبقه کارگربود؛طبقه ای که با اینکه وضعش بسیار از گذشته بهتر شده بود اما انتظارش هم بر اساس سخنان شاه خیلی بیشتر شده بود. شاه مرتب می گفت من وضع شما را بهتر می کنم و شما را به سطح آلمان می رسانم.
با اینکه خانواده های تازه از روستا به شهر آمده، بسیار بهتر از قبل زندگی می کردند، با اینکه زندگیشان از نسل قبلی بهتر بود، با اینکه تولید ناخالص ایران سالی ۲۰ درصد رشد می کرد، اما انتظار مردم این بود که ژاپن و آلمان بشوند.
ترکیب این مسائل حرکت وسیعی به وجود آورد و اینجاست که شخصیت شاه نقش مهمی بازی می کند. شاه رهبر خوبی در دوران بحران نبود. هر وقت رژیم شاه به بحران دچار شد، تصمیم گیری برای او دشوار بود و اغلب تصمیم هایی که می گرفت، اگر خودش می گرفت، الزاما درست نبود و اگر تحت فشار و نفوذ آمریکا و اسرائیل تصمیم می گرفت نادرست بود.
شما اگر از ۵۶ به بعد نگاه کنید در هر مقطعی تقریبا بدترین تصمیم ممکن را شاه گرفته؛ برای اینکه در شرایط بحرانی خیلی زود روحیه خود را از دست میداد و آنچه بخشی از شخصیتش بود، به لحاظ بیماری سرطان و داروییهایی که مصرف میکرد، تشدید میشد. بیتصمیمی، واهمه، دیر و عجولانه عمل کردن شاه هر روز امکان مهار بحران را دشوارتر کرده بود.
در مقابل اینهایی که میگویند همه چیز زیر سر آمریکا است، فقط باید تصور کرد شاه در ۱۹۷۵، وقتی در اوج قدرت بود، به جای حزب رستاخیز مثلا دولت حتی امینی را سر کار می آورد، نه حتی صدیقی. آیا امکانش بود آقای خمینی دو سال بعد رهبر حرکت دموکراتیک مردم ایران بشود؟ من فکر نمی کنم.
تفاوت ها و تشابه های شاه و آیت الله خمینی چه بود؟
اولا فکر می کنم یکی از مهمترین وجوه تفاوت هایشان این بود که آقای خمینی هم مصمم بود و هم به نظرات خودش به طور شگفت انگیزی باور داشت. فکر می کرد واقعا هیچ کسی به اندازه او عقلش به مسائل نمی رسد و در هر مسئله ای هر حکمی که می کرد با یک یقین ترس آوری (به گمان من) به آن اعتقاد داشت. ولی شاه تنها زمانی که در اوج قدرت بود چنین ایمانی داشت اما به محض بحرانی شدن اوضاع دچار تزلزل و تردید و میل به گریز می شد.
تفاوت دیگر میزان خشونتی بود که آیت الله خمینی حاضر بود برای تحقق اهدافش از آن استفاده کند. شاه اگرچه چندین بار از اسلحه در مقابل مخالفانش استفاده کرد اما اصلا در حد خشونتی که آیت الله خمینی کرد نبود؛چه آن کشتارهایی که در اول انقلاب کرد، چه آن اعدام هایی که هشت سال بعد در زندان ها دستور داد، چه رفتاری که با آیت الله منتظری یا آیت الله شریعتمداری داشت، خشونت هایی است که من اصلا در شاه سراغ ندارم.
آیا این حرف بدان معنا است که اگر شاه مثلا از سال ۱۳۴۲ خشونت را به میزان کافی در برخورد با مخالفانش به کار می برد، ممکن بود بتواند مانع روند انقلاب بشود؟
من طرفدار خشونت نیستم و اتفاقا فکر می کنم راه حل شاه خشونت نبود. راه حل شاه مصالحه بود. شاه در 53 با مهدی سمیعی برای شش ماه مذاکره می کند تا یک حزب درست و حسابی جدی از آدم های صالح خوشنام در مملکت درست بکنند و آنها وارد عرصه سیاست بشوند ولی می بینید که در همین مذاکرات هم شاه در یک جایی می ترسد که سر نخ را ول کند. می ترسید که اگر امور از دستش رها بشود و یک حزب سیاسی قدرتمند ایجاد شود، بلایی شبیه به تجربه مصدق سرش بیاید. ولی اگر در ۵۴ یا ۵۵ حاضر به مصالحه می شد، من فکر می کنم راه های دیگری برای جامعه ایران وجود می داشت. ایران حتما می توانست الان کشوری مانند کره جنوبی یا تایوان، یک کشور صنعتی قدرتمند با طبقه متوسط قوی، کارآفرین و بورژوای توانمند باشد.
اما شاه در آن هنگام تقریبا به تمام نیروی های سیاسی کشور بی اعتماد بود. او باید در آن هنگام دقیقا با چه کسی مصالحه می کرد؟
هم با طبقه تکنوکرات و متوسط و هم با طبقه سرمایه دار. شما اگر سخنرانی قاسم لاجوری سناتور در سنا در سال ۱۹۷۵ را بخوانید، میبینید که حتی لاجوردیها که در آن زمان ۶۰۰ میلیون دلار در ایران سرمایه گذاری کرده بودند، به زبان بی زبانی می گویند که نمی شود مملکت را این طور اداره کرد. حتی طبقه سرمایه دار بخش خصوصی امکان اینکه نظرات خود را به طور جدی بیان کند نداشت. طبقه متوسط امکان تشکل نداشت. حتی طبقه تکنوکرات وابسته به شاه چنین امکانی نداشت.
خاطرات پرویز ثابتی علیرغم تمام گرفتاری هایی که دارد و به رغم انکار عجیبش درباره اینکه شکنجه در ایران نبود (در حالی که اظهر من الشمس است که بود) نکته عجیبی دارد. می گوید منی که رئیس اداره سوم ساواک بودم جرئت نداشتم از بعضی کمبودها به شاه گزارش بدهم، شاه عصبانی می شد. اگر این فضاها باز بود، اگر طبقه سرمایه دار ایران یک تشکل مستقل داشت... طبقه سرمایه دار ایران وقتی موج انقلاب بلند شد، برای دفاع از منافع خودش چکار کرد؟ هیچ. برای اینکه تشکل نداشت. چرا تشکل نداشت؟ برای اینکه رژیم اجازه نمی داد.
من پس از اینکه آن سخنرانی شگفت انگیز سناتور لاجوردی را خواندم با او صحبت کردم و پرسیدم آیا کسی بعد از سخنرانی از شما پرسید که چکار باید کرد؟ جواب داد نه یک نفراز دربار نه از ساواک نه از دولت و نه از هیچ جای دیگر هیچ توجهی به آن حرف نکرد.
این فقدان تشکیلات در طبقه متوسط و سرمایه دار ایران بیش از همه به نفع چه کسانی تمام شد؟
همه این نیروها از تشکل منع شدند، تنها یک نیرو بود که در آن هنگام در مملکت آزاد بود که تشکل داشته باشد آن هم مذهبی ها بودند که می توانستند در هر محله ای مسجد بسازند. اینها تنها نیروی سیاسی در ایران بودند که حق داشتند مدارس خودشان را داشته باشند. هیچ نیروی دیگری در ایران حق نداشت مدارس خصوصی خودش را داشته باشد که در آن درس های اختصاصی و شرعیات خودش را آموزش ببیند. این مدارسی مانند رفاه و علوی و دیگران که مذهبی ها درست کرده بودند برای این بود که کادرهای خودشان را تربیت کنند. تنها مجله هایی که در آن وقت سانسور نمی شد، مجله های مذهبی طرفداران آیت الله شریعتمداری و خمینی بود که آزادانه در می آمدند.
و همین ها هم بودند که توانستند در نهایت شاه را سرنگون کنند؟
دقیقا. شاه امکان تشکل را از همه گرفت و به یک گروه نه تنها اجازه تشکیلات داد بلکه حتی آن را تقویت هم کرد. شاه گمان داشت که خطر اصلی برای او نیروهای چپ هستند و پادزهر چپ ها هم مذهبی ها. به همین خاطر سطح رهبری سیاسی طرفدار آیت الله خمینی را محدود کرد، او را تبعید و برخی طرفدارانش را هم زندانی کرد. اما شبکه ای که خمینی ایجاد کرده بود از موتلفه تا فدائیان اسلام، از حسینیه ها تا جلسات قرائت قرآن، همه اینها آزادانه فعالیت می کردند و مورد تشویق رژیم بودند. شما در اسناد به راحتی می توانید ببینید وقتی آمریکایی ها می فهمند شاه رفتنی است و دنبال بدیل می گشتند، به این نتیجه می رسند که تنها نیرویی که توان بسیح سراسری دارد و می تواند مملکت را یکپارچه نگه دارد، مذهبی ها هستند. اینها هم به آمریکایی ها دروغ می گفتند که ما یک حکومت دموکراتیک می خواهیم. آقای خمینی به کارتر نامه نوشت و در آن گفت شما یک ایران یکپارچه، نفت و ضد کمونیسم می خواهید که همه این کارها را ما انجام می دهیم.
ولی آیت الله خمینی در ابتدای روی کار آمدن جمهوری اسلامی به برخی وعده های خود عمل کرد. مثلا ابتدا به قم رفت و با ریاست جمهوری روحانیون مخالفت کرد. دلیل او از این کارها چه بود؟ آیا تلاش می کرد قول هایش را محقق کند؟
برای چی خمینی در ابتدا بازرگان را روی کار آورد؟ چرا اجازه داد جبهه ملی برای مدتی در کابینه بازرگان باقی بماند؟ و موارد دیگر... اینها همه بخشی از توافق ضمنی و قول هایی بود که در پاریس به آمریکایی ها داده بود.
به جز طبقه متوسط و سرمایه داری که اشاره کردید، شاه برای سرنگون نشدن با کدام یک از نیروهای سیاسی آن وقت امکان همکاری داشت؟ مثلا آیا او می توانست با جبهه ملی یا حتی نهضت آزادی مصالحه ای انجام بدهد و به حکومت خودش دوام ببخشد؟
متاسفانه جبهه ملی در اوایل دهه 1960 این پیشنهاد را کاملا رد کرد و به نظر من یک فرصت تاریخی را از دست داد. در آن هنگام سیاست واقعی آمریکا در ارتباط با قدرت این بود که حداقل یک دولت ائتلافی با جبهه ملی سر کار بیاید.همانجاست که ملکی نامه معروفش را به مصدق می نویسد و می گوید که رهبران جبهه ملی عوام فریب نیستند بلکه فریفته عوامند. او می گوید الان که امکانش وجود دارد ما بخشی از قدرت را در اختیار بگیریم و شاه هم در موضع ضعف قرار دارد باید این کار را بکنیم.
اما جبهه ملی به جای این کار عملا در 15 خرداد از آیت الله خمینی حمایت کردند که موضعش ضد آزادی زنان، ضد اصلاحات ارضی، ضد آزادی اقلیت های مذهبی و... بود. در آستانه انقلاب هم شاه از سنجابی می خواهد که دولت تشکیل دهد اما او می گوید من بدون اجازه خمینی نمی توانم این کار را بکنم. البته به شاه می گوید شما حکومت نظامی را چند ماهی نگه دارید تا اوضاع آرام شود شاید من بتوانم این کار را بکنم. بعد هم وقتی کسی از میان جبهه ملی مانند صدیقی، جرات و میهن پرستی داشت که بیاید کابینه ای تشکیل بدهد و مملکت را نجات دهد، چه کسی بیشتر از همه به او حمله کرد؟ خود جبهه ملی. جبهه ملی حتی صدیقی را اخراج کرد زیرا او می دانست که شاه باید در ایران بماند و ارتش را باید یکپارچه نگه داشت اما شاه دیگر جرات ماندن در ایران را نداشت و به ناچار با بختیار حکومت تشکیل داد که شرط او هم رفتن شاه از کشور بود.
چرا دولت بختیار نتوانست مانع پیروزی انقلابیون بشود؟
واضح بود که بختیار امکانی برای موفقیت ندارد. او نه جبهه ملی را داشت نه ارتش را و هوار انقلاب هم که داشت می آمد.
همانطور که شما اشاره کردید آیت الله خمینی در اوایل دهه 1340 مواضعی به شدت آزادی ستیزانه و به اصطلاح متحجرانه داشت. اما در 1357 و در چند ماهی که در پاریس به سر می برد، هیچ اثری از آن مواضع نبود. آقای خمینی در پاریس از یک جمهوری دموکراتیک مانند فرانسه دفاع می کرد و مدافع حقوق بشر و آزادی های زنان بود. آیا او در نزدیک به دو دهه تغییر کرده بود یا مسئله دیگری در میان بود؟
به قول خودش داشت تقیه و خدعه می کرد. این عین عباراتی است که خمینی در مقاطع مختلف درباره خودش به کار برد. من فکر نمی کنم آقای خمینی هیچوقت نظرش را تغییر داد. از اولین کتاب فارسیش تا آخرین کتابی که نوشت یعنی حکومت اسلامی، حرفش دائم این است که آخوندها باید حکومت را در دست بگیرند و به نام امام زمان، حکومت شریعت را بر پا کنند. او فرد بسیار سیاستمدار و زیرکی بود و در 1978 متوجه شد که اگر یک باره به ولایت فقیه اشاره بکند دور را از دست خواهد داد. او چطور توانست تمام طیف ها از چپ و راست و میانه را جمع بکند؟ برای اینکه متوجه شد آنها همه دموکراسی می خواهند. پس در کوتاه مدت وعده دموکراسی داد و یک حکومت نیمه جبهه ملی را هم سر کار آورد تا آمریکا و دموکرات های ایران را راضی بکند. بعد از همان روز اول اطرافیان خودش را به عنوان نماینده امام به همه وزارتخانه ها و نهادها فرستاد که قدرت واقعی در دستان آنها بود.
در آن چند ماهی که آقای خمینی در نوفل لوشاتو بود، تعدادی از روشنفکران مذهبی که در اروپا و آمریکا تدریس کرده بودند، اطراف او را پر کرده بودند. دیدگاه های این روشنفکران در حوزه های مختلف با دیدگاه های آیت الله خمینی متفاوت بود. نقش آنها در نوفل لوشاتو چه بود؟ آیا این روشنفکران متوجه نبودند که از چه کسی حمایت می کنند یا اینکه در عمل با آقای خمینی همراهی می کردند؟
من فکر می کنم اتفاقا کسانی که با آقای خمینی کار کرده بودند باید حتما بهتر می دانستند که او کسی نیست که نظراتش را عوض کند. او 40 سال بود که نظراتش را عوض نکرده بود. خمینی هیچ کنجکاوی به جهان نداشت. این یکی دیگر از تفاوت های او با شاه بود. شاه نسبت به جهان خارج خیلی کنجکاو بود. بسیار سفر کرده بود، می خواست ببیند و بشناسد. زبان های مختلفی را آموخته بود. اما آقای خمینی در تمام مدتی که در نوفل لوشاتو بود یک بار به پاریس نرفت. او یقین مطلق داشت که دنیایی که خودش از کتاب ها و باورهایش درست کرده برایش کفایت می کند. اخبار بی بی سی و رادیو آمریکا و رادیو اسرائیل را گوش می کرد که ببیند چه خبر است و بقیه اش را خودش می ساخت.
اینکه آقای بنی صدر یا مثلا آقای قطب زاده، خمینی را در پاریس عوض کردند و او وقتی به تهران برگشت، دوباره به اصل خودش بازگشت را اصلا قبول ندارم. آقای خمینی آدم بسیار استخوان دارتر و زیرک تری از اینها بود. در واقع او بود که اینها را به بازی گرفت. خمینی بود که می دانست در آن مقطع به چنین تیپ هایی نیاز دارد تا آمریکا، فرانسه، انگلیس، ملت ایران، تکنوکرات ها، زنان و غیره را متقاعد کند که قرار نیست حکومت آخوندی، موتلفه یا فدائیان اسلام سر کار بیاید.
در تبلیغات و بحث هایی که این روزها به مناسب سالگرد 22 بهمن در فضای مجازی و خبری بود هم تبلیغات حکومتی به چشم می خورد، هم دفاعیات انقلابیونی که به قول شما بعد از انقلاب بر اثر کودتا حذف شدند و هم مطالب و نوشته های شوخی و جدی فراوانی که بیشتر توسط افراد عادی و نه چندان سیاسی نوشته می شد و مخرج مشترک تمام آنها این بود که "خدا شاه را بیامرزد و نور به قبرش ببارد" یا چنین چیزهایی. این دعاهای خیر از عملکرد آخرین شاه ایران ناشی می شود یا از عملکرد حاکمانی که بعد از او روی کار آمدند؟
هر دوی اینها. اولا شاه به مراتب بیشتر و بهتر از آنچه که مخالفینش می گفتند به ایران خدمت کرد. به نظر من شاه سربلندی ایران را می خواست ولی استبداد سیاسی در دورانی مانع از آن شد. شاه یک ایران فقیر را به مهمترین قدرت منطقه بدل کرد. مردم اینها را می خوانند و می بینند، برخی هم آن شرایط را تجربه کرده اند. طبعا آن تصویر تاریکی که رژیم فعلی و اپوزیسیون قبلی از شاه ترسیم می کرد با واقعیت همخوانی ندارد. به همین خاطر واقعیت شاه با خیال تاریک او فرق می کند. ولی در عین حال انقلاب تا حد زیادی نتیجه سیاست های شاه بود. یعنی شاه از یک طرف مملکت را توسعه داد، طبقه متوسط را قدرتمند کرد و دیگر خدماتی که انجام داد اما از طرفی دیگر در 1975 امر به او مشتبه شد که مملکت را یک حزبی بکند. اگر این اشتباهات و اگر آن کژتابی ها در برابر اپوزیسیون حتی وفادار به قانون اساسی مشروطه نبود، ایران می توانست راه دیگری را بیابد.
اما واقعیت این است که بخت شاه این بود که دولتی که بعد از او روی کار آمد، استبداد بسیار بیشتر و فساد و خشونتی غیر قابل قیاس با شاه را برای ایران به ارمغان آورد. اینها در یک سال به اندازه تمام 37 سال شاه آدم کشتند. از هر بابتی که نگاه کنیم اینها در برابر کارنامه شاه روسیاه هستند..
آیا تفاهمی بر روی "انقلاب" نامیدن وقایعی که به سرنگونی نظام پادشاهی در ایران و روی کار آمدن جمهوری اسلامی منجر شد وجود دارد؟ بعضا این وقایع با عناوینی مانند "کودتا" هم تعبیر و گفته می شود که عدم حمایت ارتش و غرب، بخصوص آمریکا از شاه منجر به سقوط حکومت پهلوی شد. کدام یک از این تعابیر بیشتر صحت دارد؟
به گمان من بر اساس داده ها و اسناد موجود، هیچ کدام از این تعابیر به طور کامل بیانگر آنچه اتفاق افتاد نیست. در عین حال هر کدام از این تعابیر بخشی از واقعیت را در بر می گیرد. بدون شک بر اساس اسناد موجود می شود گفت که با دخالت مستقیم آمریکا، ارتش تصمیم گرفت که با نیروهای طرفدار آیت الله خمینی کنار بیاید. این در نتیجه مذاکراتی بود که خود آیت الله خمینی در پاریس با آمریکایی ها و طرفدارانش در تهران شامل اعضای جبهه ملی، نهضت آزادی و دیگر مخالفان شاه با سفارت آمریکا داشتند. آنها از اکتبر و نوامبر ۱۹۷۸ به این نتیجه رسیدند که شاه دیگر نمی تواند در ایران بماند و بر همین اساس تصمیم گرفتند ارتش را متقاعد کنند که به نفع شاه کودتا نکند و در خیابان ها نماند.
ولی در عین حال یک حرکت وسیع توده ای هم که به گفته یکی از مورخان حتی از انقلاب اکتبر شوروی هم درصد بیشتری داشت، در جریان بود. اما آیا الزاما باید از آن حرکت توده ای، ولایت فقیه در می آمد؟ اینجا است که باید گفت نه! کودتا بعد از پیروزی مردم توسط روحانیون برای تسخیر قدرت و حذف متحدانشان صورت گرفت.
پس اینکه گفته می شود این جمهوری اسلامی و عملکردش همان چیزی هست که محصول طبیعی انقلاب اسلامی می بود، صحت ندارد؟
آنچه آقای خمینی در پاریس در جلوت به مردم ایران و در خلوت به آمریکایی ها و غربی ها می گفت این بود که حکومت آینده ایران یک حکومت جمهوری متعارف دموکراتیک خواهد بود. همین آقای حبیبی که اخیرا فوت کردند قانون اساسیای که نوشتند، برگرفته و متاثر از قانون اساسی جمهوری پنجم فرانسه بود و در آن یک کلمه درباره انحصار قدرت در دست روحانیون نبود، حاکمیت مردم به رسمیت شناخته شده بود و قرار بود یک حکومت دموکراتیک برخاسته از رای مردم و پاسخگو به رای مردم بر سر کار بیاید. اما وقتی که آقای خمینی به تهران آمد خلف وعده کرد، زیر آن قول و قرارها زد و اول حکومت ولایت فقیه را سر کار آورد و بعدا هم، قبل از فوت، زمینه حاکمیت ولایت مطلقه فقیه را فراهم آورد که هیچ ربطی به خواست های قبل از ۱۹۷۸ به مردم نداشت.
اگر قبل از نوامبر ۱۹۷۸ آقای خمینی می آمد به مردم می گفت ما حکومتی در ایران ایجاد خواهیم کرد که حکومت خدا است و یک نفر در آن حرف آخر را می زند و این حرف باید در همه مسائل فصل الخطاب باشد، حتما ایشان به رهبری و انقلاب به پیروزی نمی رسید.
به نقش آمریکا در مهار ارتش و جلوگیری از کودتا به نفع شاه اشاره کردید. برخی از مورخان و تحلیلگران هم می گویند فشار دولت آمریکا به شاه به بهانه هایی مانند رعایت حقوق بشر بود که به تسریع روند انقلاب منجر شد. این در حالی است که انقلابیون اعم از مسلمان و چپ، دولت وقت آمریکا به ریاست جمهوری کارتر را یکی از اصلی ترین پشتیبانان شاه و حتی از اوامر و عوامل اصلی سرکوب مردم معرفی می کنند. بالاخره نقش آمریکا در آن هنگام چه بود؟
من فکر می کنم هیچ کدام این موارد به طور کامل صحت ندارد. اگر شما به اسناد منتشر شده نگاه کنید، آمریکا قبل و بخصوص پس ازسال ۵۳، تقریبا به طور دائم، گاه در پشت پرده وگاه در پیش پرده به شاه میگوید که باید فضای باز سیاسی ایجاد بکند، با نیروهای طبقه متوسط آشتی و آنها را درگیر مسائل کشور کند. در آستانه روی کار آمدن امینی، فشار اصلی و پشت پرده آمریکا به شاه این بود که باید جبهه ملی روی کار بیاید. اما به غیر از خلیل ملکی بقیه اعضای جبهه ملی نپذیرفتند که یا با امینی دولت ائتلافی تشکیل بدهند یا خودشان دولت را به دست بگیرند.
تنها دورانی که آمریکاییها به شاه فشار نمیآوردند و به او هشدار نمیدادند که اگر فضا را باز نکند و قدرت را با طبقه متوسط تقسیم نکند آن را از دست خواهد داد، دوران نیکسون است. در آن دوران به دلایل متعدد آمریکا این فشار را کم کرد اما در بقیه ادوار، حتی در دوران آیزنهاور یعنی مثلا ۱۹۵۸ آمریکاییها پیش بینی میکنند که انقلاب در ایران غیر قابل اجتناب است. من این موارد را با اسناد خود آمریکاییها در کتاب "شاه" نوشتهام. آنها میگویند اگر شاه تغییر اساسی و فضای باز ایجاد نکند سرنگون میشود. کما اینکه در ۱۹۵۸ آمریکایی ها از کودتای تیمسار قرنی که بعدا اولین رئیس ستاد ارتش آقای خمینی شد، عملا حمایت کردند. او می خواست کودتا کند، امینی را نخست وزیر و خودش را وزیر کشور کند و شاه در عمل به یک شاه مشروطه تبدیل بشود.
اینکه آمریکایی ها فقط مدافع سرکوب بودند حرف هایی است که حزب توده و پس از آن طرفداران نیروهای چپ و بعد از انقلاب هم خمینی و طرفدارانش بیان می کنند و واقعا بر پایه اسناد نیست.
درست است که ساواک با کمک آمریکا، انگلیس و اسرائیل ایجاد شد و بازجویانش را اینها آموزش می دادند اما در عین حال در پشت پرده به شاه می گفتند این راهی که تو می روی به انقلاب خواهد انجامید.
در مورد نکته دوم من فکر می کنم شکی نیست که تاکید کارتر بر رعایت حقوق بشر کمک کرد نیروهایی که یا سرکوب شده بودند یا حاشیه نشین و مرعوب، به تدریج وارد معرکه شوند و شروع کردند به نامه نوشتن. آقای حاج سیدجوادی، بختیار، صدیقی و دیگران. کم کم جرقه های اول زده شد. اما به گمان من آنچه به انقلاب انجامید، صحبت های کارتر نبود. نارضایتی طبقه تکنوکرات و متوسط و بعد طبقه کارگربود؛طبقه ای که با اینکه وضعش بسیار از گذشته بهتر شده بود اما انتظارش هم بر اساس سخنان شاه خیلی بیشتر شده بود. شاه مرتب می گفت من وضع شما را بهتر می کنم و شما را به سطح آلمان می رسانم.
با اینکه خانواده های تازه از روستا به شهر آمده، بسیار بهتر از قبل زندگی می کردند، با اینکه زندگیشان از نسل قبلی بهتر بود، با اینکه تولید ناخالص ایران سالی ۲۰ درصد رشد می کرد، اما انتظار مردم این بود که ژاپن و آلمان بشوند.
ترکیب این مسائل حرکت وسیعی به وجود آورد و اینجاست که شخصیت شاه نقش مهمی بازی می کند. شاه رهبر خوبی در دوران بحران نبود. هر وقت رژیم شاه به بحران دچار شد، تصمیم گیری برای او دشوار بود و اغلب تصمیم هایی که می گرفت، اگر خودش می گرفت، الزاما درست نبود و اگر تحت فشار و نفوذ آمریکا و اسرائیل تصمیم می گرفت نادرست بود.
شما اگر از ۵۶ به بعد نگاه کنید در هر مقطعی تقریبا بدترین تصمیم ممکن را شاه گرفته؛ برای اینکه در شرایط بحرانی خیلی زود روحیه خود را از دست میداد و آنچه بخشی از شخصیتش بود، به لحاظ بیماری سرطان و داروییهایی که مصرف میکرد، تشدید میشد. بیتصمیمی، واهمه، دیر و عجولانه عمل کردن شاه هر روز امکان مهار بحران را دشوارتر کرده بود.
در مقابل اینهایی که میگویند همه چیز زیر سر آمریکا است، فقط باید تصور کرد شاه در ۱۹۷۵، وقتی در اوج قدرت بود، به جای حزب رستاخیز مثلا دولت حتی امینی را سر کار می آورد، نه حتی صدیقی. آیا امکانش بود آقای خمینی دو سال بعد رهبر حرکت دموکراتیک مردم ایران بشود؟ من فکر نمی کنم.
تفاوت ها و تشابه های شاه و آیت الله خمینی چه بود؟
اولا فکر می کنم یکی از مهمترین وجوه تفاوت هایشان این بود که آقای خمینی هم مصمم بود و هم به نظرات خودش به طور شگفت انگیزی باور داشت. فکر می کرد واقعا هیچ کسی به اندازه او عقلش به مسائل نمی رسد و در هر مسئله ای هر حکمی که می کرد با یک یقین ترس آوری (به گمان من) به آن اعتقاد داشت. ولی شاه تنها زمانی که در اوج قدرت بود چنین ایمانی داشت اما به محض بحرانی شدن اوضاع دچار تزلزل و تردید و میل به گریز می شد.
تفاوت دیگر میزان خشونتی بود که آیت الله خمینی حاضر بود برای تحقق اهدافش از آن استفاده کند. شاه اگرچه چندین بار از اسلحه در مقابل مخالفانش استفاده کرد اما اصلا در حد خشونتی که آیت الله خمینی کرد نبود؛چه آن کشتارهایی که در اول انقلاب کرد، چه آن اعدام هایی که هشت سال بعد در زندان ها دستور داد، چه رفتاری که با آیت الله منتظری یا آیت الله شریعتمداری داشت، خشونت هایی است که من اصلا در شاه سراغ ندارم.
آیا این حرف بدان معنا است که اگر شاه مثلا از سال ۱۳۴۲ خشونت را به میزان کافی در برخورد با مخالفانش به کار می برد، ممکن بود بتواند مانع روند انقلاب بشود؟
من طرفدار خشونت نیستم و اتفاقا فکر می کنم راه حل شاه خشونت نبود. راه حل شاه مصالحه بود. شاه در 53 با مهدی سمیعی برای شش ماه مذاکره می کند تا یک حزب درست و حسابی جدی از آدم های صالح خوشنام در مملکت درست بکنند و آنها وارد عرصه سیاست بشوند ولی می بینید که در همین مذاکرات هم شاه در یک جایی می ترسد که سر نخ را ول کند. می ترسید که اگر امور از دستش رها بشود و یک حزب سیاسی قدرتمند ایجاد شود، بلایی شبیه به تجربه مصدق سرش بیاید. ولی اگر در ۵۴ یا ۵۵ حاضر به مصالحه می شد، من فکر می کنم راه های دیگری برای جامعه ایران وجود می داشت. ایران حتما می توانست الان کشوری مانند کره جنوبی یا تایوان، یک کشور صنعتی قدرتمند با طبقه متوسط قوی، کارآفرین و بورژوای توانمند باشد.
اما شاه در آن هنگام تقریبا به تمام نیروی های سیاسی کشور بی اعتماد بود. او باید در آن هنگام دقیقا با چه کسی مصالحه می کرد؟
هم با طبقه تکنوکرات و متوسط و هم با طبقه سرمایه دار. شما اگر سخنرانی قاسم لاجوری سناتور در سنا در سال ۱۹۷۵ را بخوانید، میبینید که حتی لاجوردیها که در آن زمان ۶۰۰ میلیون دلار در ایران سرمایه گذاری کرده بودند، به زبان بی زبانی می گویند که نمی شود مملکت را این طور اداره کرد. حتی طبقه سرمایه دار بخش خصوصی امکان اینکه نظرات خود را به طور جدی بیان کند نداشت. طبقه متوسط امکان تشکل نداشت. حتی طبقه تکنوکرات وابسته به شاه چنین امکانی نداشت.
خاطرات پرویز ثابتی علیرغم تمام گرفتاری هایی که دارد و به رغم انکار عجیبش درباره اینکه شکنجه در ایران نبود (در حالی که اظهر من الشمس است که بود) نکته عجیبی دارد. می گوید منی که رئیس اداره سوم ساواک بودم جرئت نداشتم از بعضی کمبودها به شاه گزارش بدهم، شاه عصبانی می شد. اگر این فضاها باز بود، اگر طبقه سرمایه دار ایران یک تشکل مستقل داشت... طبقه سرمایه دار ایران وقتی موج انقلاب بلند شد، برای دفاع از منافع خودش چکار کرد؟ هیچ. برای اینکه تشکل نداشت. چرا تشکل نداشت؟ برای اینکه رژیم اجازه نمی داد.
من پس از اینکه آن سخنرانی شگفت انگیز سناتور لاجوردی را خواندم با او صحبت کردم و پرسیدم آیا کسی بعد از سخنرانی از شما پرسید که چکار باید کرد؟ جواب داد نه یک نفراز دربار نه از ساواک نه از دولت و نه از هیچ جای دیگر هیچ توجهی به آن حرف نکرد.
این فقدان تشکیلات در طبقه متوسط و سرمایه دار ایران بیش از همه به نفع چه کسانی تمام شد؟
همه این نیروها از تشکل منع شدند، تنها یک نیرو بود که در آن هنگام در مملکت آزاد بود که تشکل داشته باشد آن هم مذهبی ها بودند که می توانستند در هر محله ای مسجد بسازند. اینها تنها نیروی سیاسی در ایران بودند که حق داشتند مدارس خودشان را داشته باشند. هیچ نیروی دیگری در ایران حق نداشت مدارس خصوصی خودش را داشته باشد که در آن درس های اختصاصی و شرعیات خودش را آموزش ببیند. این مدارسی مانند رفاه و علوی و دیگران که مذهبی ها درست کرده بودند برای این بود که کادرهای خودشان را تربیت کنند. تنها مجله هایی که در آن وقت سانسور نمی شد، مجله های مذهبی طرفداران آیت الله شریعتمداری و خمینی بود که آزادانه در می آمدند.
و همین ها هم بودند که توانستند در نهایت شاه را سرنگون کنند؟
دقیقا. شاه امکان تشکل را از همه گرفت و به یک گروه نه تنها اجازه تشکیلات داد بلکه حتی آن را تقویت هم کرد. شاه گمان داشت که خطر اصلی برای او نیروهای چپ هستند و پادزهر چپ ها هم مذهبی ها. به همین خاطر سطح رهبری سیاسی طرفدار آیت الله خمینی را محدود کرد، او را تبعید و برخی طرفدارانش را هم زندانی کرد. اما شبکه ای که خمینی ایجاد کرده بود از موتلفه تا فدائیان اسلام، از حسینیه ها تا جلسات قرائت قرآن، همه اینها آزادانه فعالیت می کردند و مورد تشویق رژیم بودند. شما در اسناد به راحتی می توانید ببینید وقتی آمریکایی ها می فهمند شاه رفتنی است و دنبال بدیل می گشتند، به این نتیجه می رسند که تنها نیرویی که توان بسیح سراسری دارد و می تواند مملکت را یکپارچه نگه دارد، مذهبی ها هستند. اینها هم به آمریکایی ها دروغ می گفتند که ما یک حکومت دموکراتیک می خواهیم. آقای خمینی به کارتر نامه نوشت و در آن گفت شما یک ایران یکپارچه، نفت و ضد کمونیسم می خواهید که همه این کارها را ما انجام می دهیم.
ولی آیت الله خمینی در ابتدای روی کار آمدن جمهوری اسلامی به برخی وعده های خود عمل کرد. مثلا ابتدا به قم رفت و با ریاست جمهوری روحانیون مخالفت کرد. دلیل او از این کارها چه بود؟ آیا تلاش می کرد قول هایش را محقق کند؟
برای چی خمینی در ابتدا بازرگان را روی کار آورد؟ چرا اجازه داد جبهه ملی برای مدتی در کابینه بازرگان باقی بماند؟ و موارد دیگر... اینها همه بخشی از توافق ضمنی و قول هایی بود که در پاریس به آمریکایی ها داده بود.
به جز طبقه متوسط و سرمایه داری که اشاره کردید، شاه برای سرنگون نشدن با کدام یک از نیروهای سیاسی آن وقت امکان همکاری داشت؟ مثلا آیا او می توانست با جبهه ملی یا حتی نهضت آزادی مصالحه ای انجام بدهد و به حکومت خودش دوام ببخشد؟
متاسفانه جبهه ملی در اوایل دهه 1960 این پیشنهاد را کاملا رد کرد و به نظر من یک فرصت تاریخی را از دست داد. در آن هنگام سیاست واقعی آمریکا در ارتباط با قدرت این بود که حداقل یک دولت ائتلافی با جبهه ملی سر کار بیاید.همانجاست که ملکی نامه معروفش را به مصدق می نویسد و می گوید که رهبران جبهه ملی عوام فریب نیستند بلکه فریفته عوامند. او می گوید الان که امکانش وجود دارد ما بخشی از قدرت را در اختیار بگیریم و شاه هم در موضع ضعف قرار دارد باید این کار را بکنیم.
اما جبهه ملی به جای این کار عملا در 15 خرداد از آیت الله خمینی حمایت کردند که موضعش ضد آزادی زنان، ضد اصلاحات ارضی، ضد آزادی اقلیت های مذهبی و... بود. در آستانه انقلاب هم شاه از سنجابی می خواهد که دولت تشکیل دهد اما او می گوید من بدون اجازه خمینی نمی توانم این کار را بکنم. البته به شاه می گوید شما حکومت نظامی را چند ماهی نگه دارید تا اوضاع آرام شود شاید من بتوانم این کار را بکنم. بعد هم وقتی کسی از میان جبهه ملی مانند صدیقی، جرات و میهن پرستی داشت که بیاید کابینه ای تشکیل بدهد و مملکت را نجات دهد، چه کسی بیشتر از همه به او حمله کرد؟ خود جبهه ملی. جبهه ملی حتی صدیقی را اخراج کرد زیرا او می دانست که شاه باید در ایران بماند و ارتش را باید یکپارچه نگه داشت اما شاه دیگر جرات ماندن در ایران را نداشت و به ناچار با بختیار حکومت تشکیل داد که شرط او هم رفتن شاه از کشور بود.
چرا دولت بختیار نتوانست مانع پیروزی انقلابیون بشود؟
واضح بود که بختیار امکانی برای موفقیت ندارد. او نه جبهه ملی را داشت نه ارتش را و هوار انقلاب هم که داشت می آمد.
همانطور که شما اشاره کردید آیت الله خمینی در اوایل دهه 1340 مواضعی به شدت آزادی ستیزانه و به اصطلاح متحجرانه داشت. اما در 1357 و در چند ماهی که در پاریس به سر می برد، هیچ اثری از آن مواضع نبود. آقای خمینی در پاریس از یک جمهوری دموکراتیک مانند فرانسه دفاع می کرد و مدافع حقوق بشر و آزادی های زنان بود. آیا او در نزدیک به دو دهه تغییر کرده بود یا مسئله دیگری در میان بود؟
به قول خودش داشت تقیه و خدعه می کرد. این عین عباراتی است که خمینی در مقاطع مختلف درباره خودش به کار برد. من فکر نمی کنم آقای خمینی هیچوقت نظرش را تغییر داد. از اولین کتاب فارسیش تا آخرین کتابی که نوشت یعنی حکومت اسلامی، حرفش دائم این است که آخوندها باید حکومت را در دست بگیرند و به نام امام زمان، حکومت شریعت را بر پا کنند. او فرد بسیار سیاستمدار و زیرکی بود و در 1978 متوجه شد که اگر یک باره به ولایت فقیه اشاره بکند دور را از دست خواهد داد. او چطور توانست تمام طیف ها از چپ و راست و میانه را جمع بکند؟ برای اینکه متوجه شد آنها همه دموکراسی می خواهند. پس در کوتاه مدت وعده دموکراسی داد و یک حکومت نیمه جبهه ملی را هم سر کار آورد تا آمریکا و دموکرات های ایران را راضی بکند. بعد از همان روز اول اطرافیان خودش را به عنوان نماینده امام به همه وزارتخانه ها و نهادها فرستاد که قدرت واقعی در دستان آنها بود.
در آن چند ماهی که آقای خمینی در نوفل لوشاتو بود، تعدادی از روشنفکران مذهبی که در اروپا و آمریکا تدریس کرده بودند، اطراف او را پر کرده بودند. دیدگاه های این روشنفکران در حوزه های مختلف با دیدگاه های آیت الله خمینی متفاوت بود. نقش آنها در نوفل لوشاتو چه بود؟ آیا این روشنفکران متوجه نبودند که از چه کسی حمایت می کنند یا اینکه در عمل با آقای خمینی همراهی می کردند؟
من فکر می کنم اتفاقا کسانی که با آقای خمینی کار کرده بودند باید حتما بهتر می دانستند که او کسی نیست که نظراتش را عوض کند. او 40 سال بود که نظراتش را عوض نکرده بود. خمینی هیچ کنجکاوی به جهان نداشت. این یکی دیگر از تفاوت های او با شاه بود. شاه نسبت به جهان خارج خیلی کنجکاو بود. بسیار سفر کرده بود، می خواست ببیند و بشناسد. زبان های مختلفی را آموخته بود. اما آقای خمینی در تمام مدتی که در نوفل لوشاتو بود یک بار به پاریس نرفت. او یقین مطلق داشت که دنیایی که خودش از کتاب ها و باورهایش درست کرده برایش کفایت می کند. اخبار بی بی سی و رادیو آمریکا و رادیو اسرائیل را گوش می کرد که ببیند چه خبر است و بقیه اش را خودش می ساخت.
اینکه آقای بنی صدر یا مثلا آقای قطب زاده، خمینی را در پاریس عوض کردند و او وقتی به تهران برگشت، دوباره به اصل خودش بازگشت را اصلا قبول ندارم. آقای خمینی آدم بسیار استخوان دارتر و زیرک تری از اینها بود. در واقع او بود که اینها را به بازی گرفت. خمینی بود که می دانست در آن مقطع به چنین تیپ هایی نیاز دارد تا آمریکا، فرانسه، انگلیس، ملت ایران، تکنوکرات ها، زنان و غیره را متقاعد کند که قرار نیست حکومت آخوندی، موتلفه یا فدائیان اسلام سر کار بیاید.
در تبلیغات و بحث هایی که این روزها به مناسب سالگرد 22 بهمن در فضای مجازی و خبری بود هم تبلیغات حکومتی به چشم می خورد، هم دفاعیات انقلابیونی که به قول شما بعد از انقلاب بر اثر کودتا حذف شدند و هم مطالب و نوشته های شوخی و جدی فراوانی که بیشتر توسط افراد عادی و نه چندان سیاسی نوشته می شد و مخرج مشترک تمام آنها این بود که "خدا شاه را بیامرزد و نور به قبرش ببارد" یا چنین چیزهایی. این دعاهای خیر از عملکرد آخرین شاه ایران ناشی می شود یا از عملکرد حاکمانی که بعد از او روی کار آمدند؟
هر دوی اینها. اولا شاه به مراتب بیشتر و بهتر از آنچه که مخالفینش می گفتند به ایران خدمت کرد. به نظر من شاه سربلندی ایران را می خواست ولی استبداد سیاسی در دورانی مانع از آن شد. شاه یک ایران فقیر را به مهمترین قدرت منطقه بدل کرد. مردم اینها را می خوانند و می بینند، برخی هم آن شرایط را تجربه کرده اند. طبعا آن تصویر تاریکی که رژیم فعلی و اپوزیسیون قبلی از شاه ترسیم می کرد با واقعیت همخوانی ندارد. به همین خاطر واقعیت شاه با خیال تاریک او فرق می کند. ولی در عین حال انقلاب تا حد زیادی نتیجه سیاست های شاه بود. یعنی شاه از یک طرف مملکت را توسعه داد، طبقه متوسط را قدرتمند کرد و دیگر خدماتی که انجام داد اما از طرفی دیگر در 1975 امر به او مشتبه شد که مملکت را یک حزبی بکند. اگر این اشتباهات و اگر آن کژتابی ها در برابر اپوزیسیون حتی وفادار به قانون اساسی مشروطه نبود، ایران می توانست راه دیگری را بیابد.
اما واقعیت این است که بخت شاه این بود که دولتی که بعد از او روی کار آمد، استبداد بسیار بیشتر و فساد و خشونتی غیر قابل قیاس با شاه را برای ایران به ارمغان آورد. اینها در یک سال به اندازه تمام 37 سال شاه آدم کشتند. از هر بابتی که نگاه کنیم اینها در برابر کارنامه شاه روسیاه هستند..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر